که درس خواندن را دوست ندارم هیـــــــــــچ

آچمَـــــــز

ز همه دست کشیدم که تو باشی همه ام +همه هست و هیچ نیست جز او .. tan-dis = تندیس : هست نشان دادن ِ آنچه را که نیست گویند ..

که درس خواندن را دوست ندارم هیـــــــــــچ

یک چیزی توی وجودم میگوید کمی از فکرش بیا بیرون و درس بخوان

و من هر دفعه یک سیلی میخوابانم توی گوشش !

او بغض میکند .. چند روز بعد دوباره همان حرف را تکرار میکند و من همان سیلی را ..

درس بخوانم که اگر پرسیدند دنیای این روزهای تو ؟

من نگویم بلاگ مینویسم و دیگر هیچ !

که خاله نگوید چرا پزشکی را نه ؟

عمه ها نگویند لابد ازدواج و شوهر ؟

که مامان و بابا نگویند مسخره است

که سحر با مدرک دکترایش و کلی غم و غصه و خستگی از اینهمه درس نیاید با پوزخند و تاسف بگوید

4750 ؟ آره ؟
که مریم از آن سر کشور نیاید بپرسد دوس پسری ؟ نامزدی ؟ هیچ ؟

که دقیقا هیچ ! فعلا هیچ !

که یک روز میرسد وقتی یک نفر از من میپرسد دنیای این روزهای تو ؟

من برایش ردیف میکنم دنیایم را .. که همه چیز است ..



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |