که درس خواندن را دوست ندارم هیـــــــــــچ
یک چیزی توی وجودم میگوید کمی از فکرش بیا بیرون و درس بخوان
و من هر دفعه یک سیلی میخوابانم توی گوشش !
او بغض میکند .. چند روز بعد دوباره همان حرف را تکرار میکند و من همان سیلی را ..
درس بخوانم که اگر پرسیدند دنیای این روزهای تو ؟
من نگویم بلاگ مینویسم و دیگر هیچ !
که خاله نگوید چرا پزشکی را نه ؟
عمه ها نگویند لابد ازدواج و شوهر ؟
که مامان و بابا نگویند مسخره است
که سحر با مدرک دکترایش و کلی غم و غصه و خستگی از اینهمه درس نیاید با پوزخند و تاسف بگوید
4750 ؟ آره ؟
که مریم از آن سر کشور نیاید بپرسد دوس پسری ؟ نامزدی ؟ هیچ ؟
که دقیقا هیچ ! فعلا هیچ !
که یک روز میرسد وقتی یک نفر از من میپرسد دنیای این روزهای تو ؟
من برایش ردیف میکنم دنیایم را .. که همه چیز است ..
نظرات شما عزیزان: